کرونا ویروس
"هو المحبوب"
درست پشت پنجره ی اتاق،مشرف به خیابانی که شب ها از نور تیر چراغ برق هایش متوجه حجم برف ها یا باران هایش می شدم،عبدالباسط یک دست بر گوش مشغول تلاوت عروس قرآن بود...خانه ای ویلایی طور،پر از شور و شوق لهجه های اصیل تهرانی،پر از بغض و قهقه های بلند جوانی،پر از خستگی آخر شب های پر کاری و اضافه کاری...دختری با بغض از کنار عبدالباسط گذشت و در میانه ی کوچه در آغوش زنی سیاه پوش آرام گرفت...پسرکی 14-15 ساله با دوربین گوشی اپلش عکسی از میانه ی حیاط خانه گرفت...احتمالا برای استوری درگذشت مادر بزرگ و پدر بزرگ اش...دو مرد در ابتدای درب ورود منتظر حضور میهمان ها بودند، یکی سیگار به دست و دیگری اندوه بر بغل...دیشب حضرت عالی مقام عزرائیل میهمان همسایه ی ما بودند...همین نزدیکی که انگار برای همسایه است و برای من هیچ...همین دیوار روبه روی اتاق تنهایی هایم...همان پشت بامی که بارها از تمیزی و نظم قرارگیری وسایل اش پی می بردم که پیرمردی شاید در لباس نظامی همسری دلسوز است و البته عاشق...حالا یک میز قهوه ای سوخته از همان ها که جلوی میهمان ها می گذارند برای پذیرایی با پایه های مقداری رنگ و رو رفته روی پشت بام ولو شده،حاج خانوم چقدر خنج بیندازد روی صورت اش برای مهمان های پذیرایی نشده...بمیرم...خانه ی بی صاحب،نظم اش نمی آید...غم اش می آید و تار عنکبوت اش
پیرمرد و پیر زن را گاز لعنتی بی جان شان کرد...کرونا نبود خیالتان راحت...کسی چه می داند شاید همدیگر را بغل کرده بودند و مثل عادت قبل خواب 50 ساله شان در آغوش هم پر کشیدند...کسی چه می داند که وسیله ی پر کشیدندش چیست...شاید یک روز هواپیما باشد و خطای انسانی و نیلوفر و سعید...شاید یک سحر هنگام باشد و اذان صبح و بم و خرما و ارگ و های های و وای وای اش...شاید یک روز عید باستان باشد و آب گل آلود تا خرخره ی سقف آرزو هایت...شاید یک روز،شاید یک شب،شاید هم...بد و بیراه اش را بزنید بر جان نا قابلم...اشکالی ندارد...پیش خودتان می گویید این چند روز کم مرگ جلوی چشمان مان رژه نرفته و مردن مردن مان نگرفته که حالا تو هم روی تمام این تلخی ها نمک بر زخم می پاشی...فدای دل پر ولوله تان...پایان تمام قصه های دنیایی یک شکل نیست اما حالا قصه فرق می کند رفیق...حالا دوباره افتاده ایم در یک کانال...حالا هیچ کس از دیگری برتری ندارد...حالا باید کنار یکدیگر گلادیاتور شویم و مشکلات را حل کنیم...حالا که کرونای وامانده یقه کشور و شهر مان را گرفته باید یقه اش کنیم...حالا اگر باران نشویم و نباریم آفت شهر را برمی دارد...آفت عافیت طلبی...آفت بی غیرتی...آفت سلبریتی پرستی...آفت لم دادن روی کاناپه و چک کردن استوری های بی پایان پر استرس و نچ نچ و آخ آخ و وای وای...تجربه ثابت کرده است هیچ کدام شان حوصله ی مردم را ندارند...به درک...حالا توپ در زمین ماست...مالکیت را بالا ببریم...تیکی تاکا کنیم و گل بزنیم...بیلبوردها را بیخیال...اگر وظیفه ات را خوب انجام بدهی برده ایم رفیق...باور کن حال دل ما خوب می شود...بالاخره بهار می آید و زمستان تمام می شود...!بالاخره در کوچه ما هم عروسی می شود!
اشتراک در فیس بووک اشتراک در توویتر MySpace اشتراک در