Čas:

Vaše ekipe:
Komunikacija
Public account
  PRO Cona
1330 kreditov
Kupi kredit
Ste v javnem računu. Če bi radi igrali igro ali se vključili v razpravo, se morate prijaviti. Če ste nov uporabnik, se morate najprej registrirati.

  PowerPlay Revija

جوان اول آسایشگاه!


 

(ابتدا باید به خدمتتان عرض کنم که شخصیت حبیب و جمشید در متن زیر،دو جوان مجنونِ ساکن یک آسایشگاه می باشند که حبیب شخصیت اول قصه است که عاشق زنی می شود که برای پرستاری به آسایشگاه آنان هرازگاهی سر می زند...تمامی مکالمات با لحن خود حبیب نگاشته شده و الباقی قلم ناقص بنده است و خیالات خامش...)

 

سال های زمستانی بر این تن خسته گذر می کند و شلاق های باران بر تن رنجورش رسم نامردی پیاده می کنند و هر سال به امید رسیدن بهار سکوت می کند و سکوت می کند و سکوت...!

زمستان 1357 در دل سپیدی دل های رنجور،در میانه ی "آمد بهار جانهایِ" نسل دمپا پوشان غیرت به دست،صحنه ی زندگی در دست خواستن ها افتاد و جوانه ی امید در میانه ی کو های پر از برف دماوند سر بلند کرد  و امیدی تازه قدم نو رسیده را تبریک گفت...!

حالا نزدیک به چهل  زمستان بر عمر او گذشته...گیله مرد محاسن سپید کرده با همان شال گردنی بافته ی دست مادر بزرگ در میانه ی خیابان انقلاب،حلبی از آتش و هیزم به پا کرده و کندوک چای را ابراهیم آتشش کرده تا بشود گلستان لاهیجان اش...!

دل به دلش دادم،دل به حرف های خارج از سیاستش،حرف های صیغلیِ جانانه پوش،حرف هایی که عطر نرگسش جان می دهد به مرده دلان،حرف هایی که پریشانی را مداوا و سر پریشان خاطری را راهی آرامش می کرد...

-می گفت: جوان اول آسایشگاه بودیم،تا دلبر اومد،گفتیم خب منطقیه دیگه،یه خانوم با این کمالات،بافتنی،لاک قرمز،خوشگل عین ماه

مام اونجور که باید عاشقش شدیم،اومد قبل اینکه سلام کنه،گفتیم: شمایلت چه نیکوس؟!...خندید گفت مال شما بهتره...رفت...مثل رفتن جان از بدن...

هفته ی بعد باز دیدمش...گفتیم اسمت چی بود؟ گفت دلبر که جان فرسود از او...گفتیم مگه توام بلدی؟!...گفت اسممه!...دلبر!

عجب از آن همه عشق...عجب از آن همه اشتیاق برای ترسیم دلبرش...به خیال خودم رفته بودم هوایی تازه کنم که پای یک جوان اول نشستم و بی اختیار محو ایراد سخنرانی اش شده بودم...!

-سر صبی دوباره پاشدیم اومدیم خسته باشیم جمشید پرید وسط گفت: نیگا امسال عدس سبز کردیم جای گندم،پارسال برف زیاد نشست سر درختیا همه رفتن زیر سرما،گفتیم جمشید پس تو کی خسته میشی سگ مصب؟! گفت مگه چته باز؟ گفتیم بابا پامون سر صبی مستقل از خودمون خورده به در سیا شده،انصافانه ست؟؟ چشممون به در خشک شده،کسی نیومده ملاقات،بهار دلکش رسیده،دل به جا نباشد...انصافانه ست؟! دلبر که  ی اینقد  به فکر ما نباشد،انصافانه ست؟!

راست می گوید...حرفش بوی ریحان می دهد...بوی عطر خوش یاس کوچه های باران خورده...بوی کاهگل نم دار بمی! بوی حوض نقاشی...خوب که فکر می کنم می بینم هر کس دلبری دارد...همان دلبر که جان فرسود از او...!

وقتش که برسد پای دلبرش رگ می دهد...خون می دهد...جان می دهد...!

دلبر مان چهل ساله شده،چههههههل سال!! چهل سال در اوج بی رحمی،چهل سال در دو قطبی های زمانه،چهل سال در زنانگی ها و مردانگی ها،چهل سال در بلندای الوند،در تمام زرد و قرمز و آبی ها!

حالا چمان شده که بق کرده ایم و با یک باخت به گوشه ای خزیده ایم و مدام "سر دلتنگی سلامت" سر می دهیم؟!

پدر آمرزیده چهل سال است برده و باخته ایم،چهل سال است کی روش و برانکو تحویل داده و تحویل گرفته ایم،چهل سال است جمشید و حبیب ساخته و پرداخته ایم،چهل سال است در دوقطبی های زمان پای تحلیل خوب و بدش سوخته ایم چه شد؟!

دلبر از راه رسید؟!

نم نم برف بر سرم باریدن گرفت،حبیب خسته نشد...اما دلش گرفته و بغض کرده،مثل بغض کی روش در آخرین سکانس حضورش...مثل تمام انباشته ی سرزمینم...حبیب زد بهم و گفت: دنیا هنوز قشنگیاشو داره...گفت: دانی که چیست دولت،دیدار یار دیدن!

تمام یک ملت برای تمام یک آرزو دست بر دعا برداشتند اما خدا از ته دل به تلاششان قه قه زد...مثل همان خنده ای که در چشمان حبیب است...اصلا خدا حبیب را آفریده برای دلبرش...آفریده تا حبیب لب بزند و دلبری کند و دلبرش زیباتر دیده شود... خوب که نگاه می کنم می بینم خدا ما را آفریده برای دلبری هایش...!برای جوان اول آسایشگاه بودنش...برای حبیب و جمشید بودنش...برای زرد و سپید بودنش...والا بهانه برای غر زدن بسیار است...!

حبیب باشیم و پای دلبرمان دلبری کنیم!

.

.

.

-از فردا دیگه نشد از یادش منفک شیم،هی نگاش کردیم،نشستیم روبه روش،هی از دور پاییدیم،واسش زیر لبی دوبیتی گفتیم،رفت و اومد کردیم،طنز پارسی انداختیم در جِلوت و خلوت،راه رفتیم روی ریل،نی لبک مهره های پشت،کودکان توامان آغوش خویش،وقتی کسی حواسش نبود! تو گرما،سرما،شبان و روزا،پشت خط موزاییکا،جلو شمشادا،وایستاده خوابیدنا،نیمه شبا،قمرها،عقرب ها،دوسیگار یه کبریتا؛ تورم خیلی اسیر کردیم باس ببخشید...اما نحسی افتاده بود،هرچی آب می جستیم تشنگی گیرمون میومد...دانی که چیست دولت؟! دیدار یار دیدن،ولی ندیدن بهتر از نبودنشه!!

 

پی نوشت: هر چه خواستم از آکادمی لول 15 ژاپن بنویسم و از منابع مالی لول 15 آنها به به و چه چه کنم و وا مصیبتا از لول 5 خودمان در آکادمی و دیگر زیرساخت ها بگویم دلم نیامد حقیقتا،پیش خودم گفتم کمی از فضای ورزشی محض فاصله بگیریم و به خودمان برسیم،همه ی ما نقص ها را می بینیم و به نقص بودن شان ایمان داریم،اما چیزی عایدمان نمی شود...شاید تنها چیزی که برایمان بماند همین خود فراموش شده مان باشد و بس...!

راستی دهه ی فجرتان مبارک...بوی گل و سوسن و یاسمن آمد...!

یا علی





Ocena članka: Slabo - Običajen - Odlično     Edinstveni pogledi: 26

Deliti na Facebook-u   Deli na Twitter   Deli na MySpace