این پاور پلیِ عاشق کش...!
توصیه ی اکید می شود متن همراه با ترک "#جهان_فاسد_مردم_را" محسن چاوشی خوانده شود...بیشتر عمیق تان می کند در واژه ها
"هو المعشوق"
تو دل یه عصر پاییزی...وسط هیاهوهای خسته...با انبوهی از افکار رنگارنگ...همراه با ملودی باران پاییزی مرورگرش رو باز می کند و با تمام اما و اگر های زندگی اش به سراغ عشق قدیم اش می رود.. "جهان فاسد مردم را ، بریز دور و در این دوری
به عطر نافه یِ خود خو کن
کمین بگیر جهانت را ، سپس شکارچیانت را
به تیرِ معجزه آهو کن"
شروع می شود...همه چیز مهیا می شود...عصر پاییزی باشد و هوای بغض گرفته ی طلایی رنگ باشد و باران روی شیشه ی پنجره اتاق ضرب دلتنگی بزند و چاوشی هم کمی روی ذهنش اش ریل کند و حالا می شود به انگشت سبابه دستور داد برود سراغ تمام خاطرات گذشته اش...!!
پاور پلی را با اسپل ذهنی فرو می نشاند در عمق مرورگرش و غرق می شود در تمام خاطرات اش...احسان اولین کسی بود که به او سلام معجزه آسایی کرد...پسری از دل جنوب...جوانکی پر از شوق برنزه شده و جیب هایی آغشته به سیاهی طلای سیاه و خالی مانده...آمد و گفت بیا و برای همیشه بمانیم در کنار هم رفیق و رقیب...خیلی طولی نکشید که دل خاطراتش پکید و اینترنت معلول بوده ی محدود مانده جان به لبش کرد و نشانش داد تمام محتواها را....سبز دوست داشتنی را از گوشه ی سمت چپ باز کرد و دوباره دلش باران زده شد... "مفصلاند زمستانها ، و برف نسخهی خوبی نیست
برای سرفه ی گلدان ها ، گلی نمانده خودت گُل باش
تو را بکار و شکوفا شو ، تو را بچین و تو را بو کن
دلم دف است نیستانا ، نگاهِ صوفی ناخوانا
جهان پریشی مولانا ، دهان پریشیِ مولانا
تو خانقاه منی با من ، بچرخ و یا حق و یاهو کن"
شهریار جانان برایش پاکت نانوشته ها را باز کرد که ای دوست خوش آمدی و من لرم به بی آلایشی همین صفحه ی زندگی...باب گفت و گو باز شد و درد دل شهریار بلند شد که:دقیقه ها برایم خط و نشان می کشند که راس ساعت بیست باید تیمی قرمز گونه را ملاقات کنم اما نای مبارزه را ندارم برایم نسخه ای داری؟ با تمام شوق برایش ارنج کردم،آنهم ارنج کیروشی شکل و با یک بوسه دعای مخصوص برایش فرستادم...تالاپ تلوپ و صدای نبض گیج گاهم به خودم آورد و مرا از عمق خاطرات خاک گرفته بیرون آورد...انگار خود آن تپش های همان روز مسابقه ی فوتبال ایرانی-اف سی پرسپولیس بود...ورودم را خوش آمد می گوید آن هم هزار باره و آنهم با لفظ مربی، این تنها خوش آمد گویی سکه ای و طلایی رنگ این روزهای من است...50 هزار واحد طلایی که هیچ ربطی به تابلوهای ارزی و صرافی و کف بازارها ندارد...یک راست به سراغ گنج خاک خورده ام می روم...چند وقتی ست جوانان خیمه ام را ندیده ام...اشک شوق در چشمانم حلقه می زند...چقدر پیر و چقدر زود دیر می شود...جوانک پانزده ساله ی مو حنایی ام حالا 22 ساله است و برای خودش ستاره ای ست در میدان...برای یک نوجوان 15 ساله چه ها که نمی کردیم...چه ثانیه هایی که نمی گذشت تا جمعه از راه برسد و درب باشگاه بروی آنها باز شود و حالا تو می مانی و شانس...صدای رعد بلند می شود و درد باران را روی شیشه،نقشش شکوفا می شود... "شب است یک تنه زیبا شو ، و چند ماه شکیبا شو
سپس مرا متولد کن ، بتاب رویِ شبم دریا
و جوجه اردک زشتم را ، به زیر بال و پرت قو کن
کسی نمیشنود ما را ، اگر که رویِ سخن داری
و درد حرف زدن داری ، اگر دهانِ خودت هستی
اگر زبان خودت هستی ، به گوش هایِ خودت رو کن"
تمام سال را روی تکه کاغذی نقاشی می کردم تا برسم به یک نیوکمپ بزرگ،به یک سانتیاگوی پر ابهت یا به یک آنفیلد شیک و خاک خورده...تمام بازار را می چرخیدم و مدام صفحه ی موبایل ام را چک می کردم که شهریار خبر بدهد با غول دوسر چه می کند این طفل باران خورده اش و دست آخر گونه هایم قرمز شدند از دیدن پیام اش..." بازی مساوی شد و من نباختم"
برایم افتخاری بود...انگار گلادیاتوری را از میانه بر داشتم...انگار با فرگوسن و زیدان و یورگن کلوپ و گواردیولا دست می دهم و آنها با لهجه ی زیبای خارجی شان تبریک می گویند بابت امتیاز گیری مان...انگار تمام کمبود ها به یکباره به پایان می رسد...ذهن ها همیشه همینقدر تصویر سازی شان دقیق است،همینقدر تصوراتشان زیبا و تمام نشدنی هستند و همینقدر می توانند بزرگ بمانند...این صفحه ی دوست داشتنی برای خیلی ها مامن بود و ماوا...برای خیلی ها سنگ صبور بود و با ارزش...می دانم...این روزها در دل پاییز تن طلایی،در لا به لای برگ های خزان و خشک شده،پر است از گرانی ها و تورم ها و آشوب ها و بی قراری ها و اخم ها و تلخند ها و دلارها و طلاها و پیاده روهای آویزان و سطل آشغال های پر بازدید و نگویم برایت دیگر...می دانم رفیق...می دانم رقیب...می دانم جان جانان...وقتی شب می شود آسمان برای همه یکسان می شود اما بگویم برایت از دل پر آشوبی که با یک چای در کنار خیابان با یک مشت تخمه ی تفت داده شده در عمق جیب بارانی و چکیدن لحظه ای اش،با یک تکه نان داغ بربری در میانه ی خیابان و گاز گرفتن هر باره اش،می شود خوش بود و می شود تلخند پر غصه ات برای دقیقه ای لبخند از میانه ی رهایی باشد،می شود یک سلفی بدون تظاهر گرفت با آتش چای فروش و بلال فروش کنار خیابان و اینکه هنوز می شود وقتی انگشت سبابه ات به سمت مرورگرت می رود و پاور پلی را باز می کند دلت لک بزند برای تمام رفیق ها و تمام کری های شان...برای تمام استرس های ددلاین تحفه های اجنبی...برای تمام روز شماری های تجربه ات و برای تمام لاین آپ های یواشکی ات و قدرت های رو نشده ات....آری رفیق...می شود...فقط کافی ست کمی نفس عمیق بکشیم و بخواهیم....حالا که باران زیاده درد دل دارد باید بروم در آغوشش و اینجاست که با عشق و سوز می گوید:
دو تا بریده یِ از شانه ، دو تا خجول دو دیوانه
منم دو دست که میخواهم ، بغل بگیرمت ای جنگل
تفقدی نظری چیزی ، به این دو ساقه یِ کم رو کن
مسم که پخش و پلا هستم ، دچار درد و بلا هستم
تو عادلی که طلا هستی ، به کیمیای مساواتت
تو را بدل به خودت اما ، مرا بدل به ترازو کن
تو را ببوس که لب هایت ،هنوز طعمِ عسل دارد
تو را بخواه که آغوشت ،هنوز میلِ بغل دارد
تو را بکار و شکوفا شو ، تو را بچین و تو را بو کن
....
یا حق
Auf Facebook veröffentlichen Auf Twitter veröffentlichen Auf MySpace veröffentlichen